آیا از موقعیت ،شغل و زندگی خود راضی هستید؟
عصر جمعه یک روز بهار ی خانمی ،خسته از کار روزانه با اتومبیلش از یک جاده سرسبز کوهستانی می گذشت ،در مسیر راه متوجه دخترک چوپانی شد که آرام آرام گوسفندانش را از دامنه کوهستان و از میان شقایق های وحشی و طبیعت زیبای بهاری به سوی خانه می برد ، ماشین را کنار کشید و پیاده شد .
از داخل قاب عینک آفتابی اش در حالی که به درب نیمه باز اتومبیلش تکیه داده بود به دخترک چوپان که نسیم دل انگیز بهاری زلفان پریشانش را بر روی گونه های سوخته اش تاب می داد خیره شد.
دخترک چوپان هم از لابه لای موهای آفتاب سوخته اش که به صورتش سایه انداخته بودند و به چوب دستی اش تکیه داده بود او و اتومبیلش را نظاره میکرد .
مدتی بین آنها به همین منوال گذشت ، آرام آرام زاویه دیدشان شکست و هر دو سر به زیر انداخته و در عالم خود فرو رفتند ، بعد هر دو آه سردی از ته دل کشیدند و یکی با اتومبیلش و دیگری با گوسفندانش راه خود را گرفتند و رفتند .
کسی بدرستی نفهمید که هر دوی آنها آرزو داشتند جای دیگری باشند .
علی کرمی کیان (شاه کرمی)
+ نوشته شده در دوشنبه دوازدهم تیر ۱۳۹۱ ساعت 13:43 توسط علی شاه کرمی
|